آرمیا جونمآرمیا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

آرمیا هدیه ای از طرف خدا

ستایش جون دوست آرمیا

پسر عزیزم ستایش جون هم یکی از دوستای خوب شما و منه که مامانش دختر عمومه. یه دختر خیلی خیلی خانم که شما رو دوست داره و می دونم تو هم دوستش داری . ستایش عکسش رو برای مامان فرستاده تا بذارم توی وبلاگت. ببین ماشاا... چه نازه این کاردستی هم خود ستایش جون برای شما درست کردن که توی وایبر برای مامان گذاشته بود منم تصمیم گرفتم بذارم اینجا. دستت درد نکنه ستایش جون   ...
23 شهريور 1393

واکسن 4ماهگی آرمیا

آرمیا جونم  دیروز واکسن چهارماهگیت رو زدیم. وزن و قدتم گرفتیم که خدا رو شکر عالی بود . ماشاا... عزیزم. دیروز یکم بدقلق شده بودی که می دونم بخاطر واکسن بود. امروزم یکم تبت بالا رفته که مامان جون پیشت هست و ازت مراقبت می کنه. راستی دیروز عصری با مامان جون و خاله رفتیم بازار و برات کلی چیزای خوشمل خریدیم. امروز مهمونی ختنه ات هست. یه دور همی مختصر . برای همین به مناسبت امشب هدیه برات خریدیدم که توی پست های بعدی عکس ها رو می ذارم. فعلا عکسهای دیروز رو می ذارم که بعد از واکسن ازت گرفتم. قربونت برم چه ماهی!   ...
20 شهريور 1393

آرمیا و دوستش محمد طه

عزیز دلم محمد طه نی نی یکی از فامیلای مامانه که روز جمعه 14 شهریور اومده بودن خونه مون برای مبارک باشه ختنه شما . محمد طه هم که 45 روز ازت بزرگتره برات یه بلوز شرت زیبا هدیه آورده بود که دستش درد نکنه. هر چند اون کنار شما معذب بود و بی قراری می کرد ولی شما چون از بچه ها خیلی خوشت میاد یا نازش می کردی یا بهش می خندیدی . قربونت برم چقدر تو مهربونی . ...
15 شهريور 1393

ختنه آرمیا

پسر گلم به سلامتی توی 3 ماه و 25 روزگی ، روز 12 شهریور ساعت 11:30صبح در بیمارستان شهید بهشتی توسط دکتر عالمی شما رو ختنه کردیم . بگذریم از اینکه چه دلهره ای من و بابا و مامانی و خاله جون داشتیم و موقعی که برای عمل شما رو بردن هیچ کدوم بالای سرت نبودیم و چقدر من گریه کردم. آخه صداهای گریه ات می اومد و 5 طبقه بیمارستان رو گذاشته بودی روی سرت اما خوشبختانه بعد از یک ربع تو رو آوردن و شما رو بردیم خونه پدر جون. اون شب تا صبح صدات گرفته بود چون زیاد گریه کرده بودی اما بعدش خوب شدی و خدا رو شکر حالا بهتری . این عکسای شب قبل از ختنه که شما رو بردیم پارک صبح روز عمل توی حیاط بیمارستان توی خونه مون همون روز . الهی بم...
15 شهريور 1393

بی خوابی مامان و خواب آرمیا

آرمیا جونم امروز 3 ماه و 21 روزته. دیشب خونه پدرجون بودیم. پدر جون از روز دوشنبه رفته نمایشگاه فرش تهران ماموریت و ما پیش مامانی و خاله موندیم که تنها نباشن. برای همین شما و من خوش به حالمونه. چون مامانی و خاله خیلی کمکمونن.پیششونم خیلی خوش می گذره. اما دیشب بی خوابی زده بود به سر من . تا ساعت 3 نگات می کردم . شاید باورت نشه نفس هاتو می شمردم و خدا رو شکر می کردم . وقتی یادم افتاد تا پارسال این وقتا تو پیشمون نبودی بیشتر شکر خدا می کردم. برای همین از خواب نانازت چند تا عکس خوشمل گرفتم. صبح که منو بابامحسن و خاله جون داشتیم می رفتیم سرکار شما ازخواب بیدار شدی و به ما که بالای سرت قربون صدقه می رفتیم اینجوری با تعجب نیگا می ک...
8 شهريور 1393