همه چیز از اون شبی شروع شد که مثل هر شب داشتم نگاه صورت پاک و معصوم و قشنگت می کردم که توی خواب ناز بودی تا خوابم ببره. یهو وحشت شب منو ترسوند نکنه یه روز قبل از اینکه همه حرفامو بزنم و خیلی چیزا رو یادت بدم بمیرم. اونوقت خیلی از حرفای مادرانه رو بهت نزدم و اون دنیا افسوس می خورم . فردا صبح که از خواب پا شدم و اومدم اداره تصمیم گرفتم هر از گاهی چیزایی که باید یاد بگیری و برای آینده ات مهمن ؛ توی یه برگه یادداشت کوچیک بنویسم ، بعدشم چسبوندم زیر شیشه میزی که اداره توش کار می کنم به خاله عاطفه هم با شوخی سپردم اگه مردم آرمیا که بزرگ شد بیا این میز رو بخره تا همه حرفای مادرش رو توی زندگی انجام بده تا خیال من راحت شه. امروزم تصمیم گرتم ازشون عکس ...